مادری درد مند و فقیر و زجر کشیده با دستان لرزان کودکش را در یک شب سرد اواخر پاییز در حالی که می لرزید غم از دست دادن کوک دلبندش بند بند وجودش را به لرزه در اورده بود چون بخاطر داشتن پنج بچه قدو نیم قدم دلش نیامد او را سقط کند بلکه تصمیم گرفت او را بدنیا اورد سر درگاه خانه ای که انها فرزند ندارند بگذارد چون می داتست که انها بچه ندارند و حتما انها فرزندش را بزرگ می کنند اوهم بعد از مدتی خود را به عنوان خدمتکار در انجا مشغول کارمی کند تا که همه روزه نو گلش را ببیند و از حال روزش با خبر شوداو با این افکار در ان شب مورد نظر فرزنش را که از جانش بیشتر دوست می داشت را در ان سر درگاه گذاشت و زنگ خانه اش را به صدا در اورد و خود گوشه ای نظاره گر شد که ناگهان ماشینی در انجا متوقف می شود ان بچه را می بینند و همراه خود می برند چون از شانس بدش ان شب کسی در ان خانه نبود اه از نهاد ان زن بلند شده بودچون اوبخاطر فقر و نداری مجبور شد کودک دلبندش را انجا بگذارد لاجرم تصمیم گرفته بود که ان کار زشت را بکند ان مادر درد مند همه نقشه هایی که کشیده بود نقش بر اب شده بودو در حسرت ان کودک دلبندش تا مدتهااشک می ریخت و اه می کشید و در هر کوی و برزنی به چهره ها دقیق می شد که ای خدا ممکن است این همان دلبندش است که ان شب او را از دست داده در حالی که قطرات اشک از چشمان بی فروغش جاری می شد این اه کشید نها واشک ریختن کار هر روزه اش شده بودخدایا به این مادر و امثالش صبر ده تا بتوانند غم به ان بزرگی را تحمل نمایند.
نظرات شما عزیزان:
|